![]() |
کد خبر : 15580 تاریخ : 1398/10/4 گروه خبری : جامعه |
20 سال مشق عشق، در دل کوهستان/ روایت درد دلهای معلمان عشایری از زبان «عزیز» |
![]() |
|
حکایت معلم عشایری که سختی کوه و کمر و دوری راه را به جان خریده، حکایتی جالب و شنیدنی است، «عزیز محمدیمنش» یک معلم عشایری است که زندگی در سختترین و دورترین مناطق استان را انتخاب کرده تا به کودکان عشایری که از ابتداییترین امکانات اولیه هم محروم هستند، خواندن و نوشتن بیاموزد.
حکایت معلمان عشایری که سختی کوه و کمر و دوری راه را به جان خریداند، حکایتی جالب و شنیدنی است. «عزیز محمدی منش» هم که بیش از 20 سال است زندگی در مناطق صعبالعبور لرستان را انتخاب کرده، حرفهای زیادی برای گفتن دارد، به گفته خودش هر روز زندگی در کنار مردان، زنان و کودکان عشایر کتابی است پر از خاطرات تلخ و شیرین...
وی متولد 1357 روستای خرسدر بخش زاغه است که پس از دریافت مدرک دیپلم به عنوان سربازمعلم در مناطق عشایری به تدریس میپردازد. او جزو معلمان عشایری کوچرو است که شرایطی به مراتب سختتر از معلمان عشایری ثابت و نیمه کوچرو دارد.
این معلم جوان معتقد است، با وجود سختی کار و فعالیت معلمان عشایری اما هیچ نهاد و ارگانی از آنها حمایت نمیکند، کسی از سختیها و دغدغههایشان خبری ندارد آموزشوپرورش هم گویی در خواب است.
سادگی، صداقت و مهربانی مردمان عشایر سبب شده تا او به عنوان یک معلم هر چه در چنته دارد رو کند تا شاید کودکی بازمانده از تحصیل فرصتی برای رهایی از جهل و نادانی پیدا کند، او چنان با لذت از دانشآموزان عشایری، طبیعت بکر، سکوت و آرامش حاکم بر مناطق عشایری سخن به میان میآورد که دلت میخواهد با او همراه شوی.
آن دورها، وقتی فرشته میشوی، لیر، راه بی عبور، برادران کوه و خواهران رود، 5 مستندی است که بر اساس زندگی عزیز محمدی منش ساخته شده است، «در سرزمین خارج از نقشه» نیز نام کتابی است که توسط رادیو ایران و بر اساس خاطرات وی منتشر شده است.
پس از چندین مرتبه تماس و پیگیری بالاخره در اولین روزهای زمستان موفق شدیم با وی گپی کوتاه و صمیمانه داشته باشیم، نکته جالبی که در حین گفتوگو متوجه شدم آثار زندگی کردن در طبیعت و همراه شدن با مردمان ساده و مهربان عشایر بر این معلم بود.
20 سال معلمی از سیرم قلاوند تا کادو بختیاری
عزیزمحمدی منش با صفا و سادگی مردم عشایری بیان میکند و میگوید: پس از اینکه مدرک دیپلم را گرفتم در اداره آموزشوپرورش عشایری سیار استان ثبتنام کردم، پس از تأیید و گذراندن دوره آموزشی در پادگان شهید قاضی طباطبایی تبریز سال 79 به منطقه سیرم قلاوند پلدختر رفتم و قرار شد کار تدریس 11 دانشآموز که تاکنون معلمی ندیده بودند را انجام بدهم، برای رفتن به منطقه هفت ساعت در راه بودم، دو سال در این منطقه ماندم و سپس به منطقه کرناس رفتم.
پس از آن حدود 17 سال است که در مناطقی مانند کوله راد، سرتنگ لیشه، پلنگ کوه، سرتنگ، چال ردو، گونرو، سرکانه المون سرد، المون گرم، گرمهٔ، کومیه، چوب کوه، چم کنار و کادو خطر را به جان خریدم تا شاید دانشآموزی از حداقل سواد خواندن و نوشتن برخوردار باشد.
او با همان صداقت و سادگی مردمان عشایر میگوید: هر چند 20 سال سابقه کار دارم اما سابقه من در اداره 15 سال و تنها ده سال بیمه برایم واریز شده زیرا حق التدریس بودم، من ظرف 20 سال خدمت توانستهام همراه با راهنمایان یعنی «محمدرضا حیدری» و «مراد محمدپور» که انصافاً زحمات زیادی کشیدهاند به طوری که ناخن پایشان بر اثر پیادهروی جدا میشد، بیش از 300 دانشآموز بازمانده از تحصیل را آموزش بدهیم؛ همچنین ظرف سه سال 32 کانکس پیش ساخته را از طریق هوایی و 5 کانکس پیش ساخته را زمینی به مناطق عشایری انتقال دهیم.
یک نفر من را به این سمت هدایت کرد این معلم عشایری که در نگاهش دغدغه دانشآموزانی که چشمانتظارش هستند موج میزند، میگوید: اینکه چرا این مسیر را انتخاب کردهام گویی دست خودم نبوده و کسی مرا به این مسیر هدایت کرده، برخی آدمها آمدهاند تا مأموریتی را انجام دهند مأموریت من هم آموزش به کودکان معصومی است که از امکانات اولیه محروم هستند.
با وجود همه سختیهای پیش رو اما هر روز اشتیاقم بیشتر و بیشتر میشود و سیریناپذیر هستم، مردم اینجا مهربان هستند و با صداقت همه زندگیشان چند پتو، کتری و آتشی و دیگر هیچ، سادگیشان مرا مجذوب خود کرده، هر بار که بعد از چند ماه برای دیدار خانوادهام میآیم گویی مهمان هستم؛ خانه من همان خانه سنگی و ساده است من به اینجا تعلق خاطری ندارم.
همین که لبخند دانشآموزی را پس از یادگیری مشاهده میکنم همه غصههایم تمام میشود و حسی وصف نشدنی به من دست میدهد، آنجا برای من اسپند دود میکنند زمانی که قصد آمدن میکنم گریه میکنند و هنگام برگشت آغوششان را به رویم باز است اما در شهر خبری از این صداقت و صمیمیت نیست، برای معلم عشایری پول معنایی ندارد هرچه هست عشق است و علاقه...
دانشآموزانی که عاقبت خوبی در انتظارشان نیست
محمدی منش در ادامه از دغدغههایش برایمان میگوید: کودکان عشایری اگر بخت یارشان باشد و معلمی به چشم ببینند، نهایت سواد خواندن و نوشتنی بیاموزند و پس از آن همه چیز تمام میشود، دانشآموزان عشایری از هرگونه امکانات رفاهی، بهداشتی و آموزشی محروم هستند، معمولا عاقبت دخترشان هیزمکشی و آب کشی است و پسرانشان هم چوپانی... زندگی آنها پر از درد و غصه است.
وی بیان میکند: من طرحی را در خصوص ایجاد مدارس شبانهروزی سیار مطرح کردم، اما متأسفانه تاکنون و با وجود وعدههای متعدد از سوی مسوولان عملی نشد، در این طرح باید معلم ابتدایی، راهنمایی، موسیقیدان، پزشک و آخوند حضور داشته باشد.
او از رسالت معلم عشایری سخن به میان میآورد و عنوان میکند: ببینید معلم عشایری رسالت زیادی بر گردن دارد، تدریس پیش دبستانی، شش پایه ابتدایی، راه دور و نهضت باور کنید ما گاهی اوقات پنج شنبه شب را هم مشغولیم، تنها روزجمعه بیکار هستیم که مانند انسانهای اولیه با دیگ و کنار کلکی حمام میکنیم.
اینجا معلم همه کاره است و بیش از 28 وظیفه بر دوش دارد؛ علاوه بر معلمی، پزشک، آخوند و آرایشگر هم هست اما همه تجهیزاتش تخته سیه، موکت، بخاری سقف پلاستیکی و دیوار سنگی و دیگر هیچ...
محمدی منش از نبود امکانات بهداشتی در مناطق عشایری هم میگوید: اینجا یک مریضی معمولا مساوی با مرگ است زیرا امکانات بهداشتی وجود ندارد، خبری از بهداشت و درمان نیست گاهی اوقات پیرمردی تنها برای واکسن نوزادان میآید اما خبری از نظارت و سرکشی نیست.
درد زیاد است؛ امکانات آموزشی و رفاهی اینجا معنایی ندارد، معلم عشایری هم که جایگاه خوبی ندارد، ممکن است روزها غذایی برای خوردن نداشته باشد یا اگر جانوری به او حمله کند کسی با خبر نشود، دولت امکاناتی در اختیار آنها نمیگذارد. آموزشوپرورش که گویی در خواب است و تنها به پشت میزنشینی ادامه میدهد.
من طرح دیگری را مبنی بر اینکه آژانس هوایی برای معلمان عشایری مناطق صعب العبور قرار بدهند ارائه دادم اما کسی کاری نکرده، همین الان من برای دانشآموزان مقداری آذوقه و وسائل دیگر تهیه کردهام اما نمیدانم چگونه آنها را به مقصد برسانم زیرا راهها بر اثر برف مسدود است.
خاطرات تلخ و شیرین
محمدی منش در پایان به برخی خاطرات تلخ و شیرین اشاره میکند و میگوید: 20 سال زندگی در سختترین شرایط ممکن بدون شک آبستن حوادث تلخ و شرینی زیادی است، اما مرگ یکی از دانشآموزان به نام ایمان قالبی حاجیوند که از کوه پرت شد را هیچگاه فراموش نمیکنم؛ جنازهاش سه روز در برف ماند.
اما برای من خاطرات شیرین زمانی است که دانشآموزی پس از یادگیری، لبخند بر لبانش جاری میشود، یا اینکه دانشآموزی مسیر تحصیل را ادامه و به جایگاهی دست پیدا میکند، یادم هست چند وقت پیش تماسی با من گرفته شد یکی از دانشآموزان بود که در بیمارستان تأمین اجتماعی تهران مشغول شده بود چقدر خوشحال شدم زمانی که صدایش را شنیدم. |
لینک | |
https://www.sepehrnewspaper.com/Press/ShowNews/15580 |