شناسه خبر:98696
«مادر انقلاب» و سفیر امام خمینی(ره)
کتاب «مادر انقلاب» کتابی است که برخی خاطرات مرحوم «مرضیه حدیدچی» به ویژه دوران مبارزات قبل از انقلاب و دفاع مقدس و همچنین سفر تاریخی برای ابلاغ پیام امام خمینی(ره) به «میخائیل گورباچف» را به تصویر کشیده است.
کتاب مادر انقلاب؛ خاطرات مرحوم مرضیه حدیدچی (دباغ) نوشته مونا اسکندری است که توسط انتشارات روایت فتح در 175 صفحه و در هزار و 100 نسخه منتشر شده است.
نویسنده در ابتدای کتاب نوشت: بعد از مصاحبه و تألیف کتاب، راوی با حذف خاطراتی که حس میکرد «منیّت» در آن پررنگ شده است، تزکیه و زهدش را بر من آشکار کرد. ای کاش حاجیه خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)، این اجازه را میداد تا همه آنچه طی مصاحبه گفته و شنیده شد، مینگاشتم. کتاب مادر انقلاب با همه اختصارش و با تأکید به سفر خانم دباغ بهعنوان سفیر حضرت امام خمینی (ره) برای ابلاغ پیام تاریخیشان به گورباچف، این افتخار را دارد که مورد توجه و تایید شخص ایشان قرار گرفته است.(صفحه9) بخشهایی از کتاب را مرور میکنیم:
*عفونت و سرطان در زندان
زنان مجرم، از جیببُر و کلاهبردار تا قاچاقچی و فاسد در یک بند بودند. دربند سیاسی نیز از همه طیفی وجود داشت. چپیها بیشتر نمود داشتند. چون در زندان هم سعی میکردند با انواع شگردها زندانیها را به طرف خودشان بکشانند. بیشتر زندانیان دانشآموز و کم سن و سال در دام آنها میافتادند و ما طیف مذهبی تلاش میکردیم نقشههای آنها را نقش برآب کنیم.
به دلیل وضع بد بهداشتی زخمهایم دوباره عفونت کردند. درمانگاه زندان هم جز تجویز آنتیبیوتیکهای قوی کاری نمیکرد. هر روز وضعیت زخمهایم بدتر میشد. بوی چرک و عفونت، همبندیهایم را اذیت میکرد. وقتی نزدیکم میآمدند، جلوی بینیشان را میگرفتند. سرانجام چپیها که میترسیدند، بیماریم به آنها سرایت کند، به رئیس زندان و «بنیاد فرح» نامه نوشتند که تمام بدن یک زندانی زن در بند سیاسی را عفونت گرفته و ما از بوی تعفنش در عذابیم! مرا در حال اغما به درمانگاه بردند. از حرفهای پزشکان فهمیدم که خیلی زنده نمیمانم. تشخیص سرطان پوست داده بودند.
در دو دادگاه به ریاست عبدالله خواجه نوری به 15 سال حبس محکوم شدم اما با تلاش وکیل تسخیریام و بهدلیل وضعیت بیماری، حکمم در دادگاه سوم تخفیف یافت و به یک سال و چهار ماهی که در زندان بودم، بسنده کردند و حکم بریدند. آزاد که شدم، خانوادهام با دیدن وضعیت بد جسمیام، مرا به بیمارستان رساندند. تحت عمل جراحی قرار گرفتم و بعد از گذشت دو ماه توانستم روی پاهایم بایستم. (48 تا 50)
*در کنار خانواده باشید
بعد از دیدار امام (در اسفند 57) ایشان فرمودند «خواهر طاهره! مدتی نیاز نیست شما کاری انجام دهید. بروید و سیر بچههایتان را تماشا کنید و در کنار خانواده باشید.» همین کار را کردم. سه ماه تمام توجه خود را روی خانواده گذاشتم. دلم میخواست این همه رنج سختی و دوری را جبران کنم؛ لحظههای تلخی را که بالای سرشان نبودم. آخرین باری که دستگیرم کردند را خوب به یاد دارم. دختر کوچکم پستانک به دهان داشت و کنار حوض مشغول بازی بود. اصلاً متوجه نمیشد که مادرش را دارند کجا میبرند. دلم میخواست بتوانم همه خاطرات بد بچگیشان را پاک کنم؛ تنهاییهایشان را و وقتهایی که به خاطر مبارزات و دستگیریهای پی در پیام از طرف دوستان و فامیل طرد شده بودیم. اما این کار غیر ممکن بود. (صفحه 80)
*خار چشم اشرار
برای مبارزه شدیدم با عناصر ضد انقلاب و اشرار، شده بودم خار چشم. برای همین آمادگی سوء قصدهایی را از طرف آنها داشتم. همیشه کلتم همراهم بود. سوء قصدهایی هم شد که هر بار با کمک خداوند، توان بالای بدنی و دورهها و مهارتهایی که در لبنان و سوریه دیده بودم و همچنین قدرت تحلیل آنی ذهن توانستم جان سالم به در ببرم. همیشه ماشینهایی با دور سرعت بالا انتخاب میکردم که در تعقیب و گریزها کارایی داشته باشند تا در مواقع نیاز بتوانم شتاب لازم را بگیرم.
به علت مسائل امنیتی و حفاظتی باید در خانهای مستقر میشدم که وجودم خطری برای دیگران ایجاد نکند. مدتی در خانه سرایدار کارخانه لرد همدان که در آن پنکه میساختند، زندگی میکردم. پشت کارخانه، زمین وسیع بایری بود. چند نفر از بچههای سپاه به نوبت بالای بام خانه به نگهبانی و پاسداری میایستادند. یک روز همراه نوه چهار سالهام که چند روزی به همدان آمده بود، سوار ماشین شدم. مقابل کارخانه که رسیدیم نوه خردسالم گفت «مامان مرضی! اون آقا تفنگ داره!» به سمتی که بچه میگفت، نگاه کردم. دیدم مردی با اسلحه، من را هدف گرفته. در جا دور زدم و تیرها به لاستیک و بدنه ماشین خورد. تا خشاب عوض کند، با سرعت ماشین را سر خیابان رساندم. مردم با شنیدن صدای تیر و دیدن آثار تیراندازی روی ماشین، دورم جمع شدند. برادران سپاهی هم آمدند و گفتند «متأسفانه نتونستیم مزدور رو بگیریم. مثل اینکه از پشت کارخونه فرار کرده.» نوهام را بغل گرفتم. خدا را شکر کردم که امانت دختر و دامادم سالم بود. (108 و 109)
کتاب مادر انقلاب؛ خاطرات مرحوم مرضیه حدیدچی (دباغ) نوشته مونا اسکندری است که توسط انتشارات روایت فتح در 175 صفحه و در هزار و 100 نسخه منتشر شده است.
نویسنده در ابتدای کتاب نوشت: بعد از مصاحبه و تألیف کتاب، راوی با حذف خاطراتی که حس میکرد «منیّت» در آن پررنگ شده است، تزکیه و زهدش را بر من آشکار کرد. ای کاش حاجیه خانم مرضیه حدیدچی (دباغ)، این اجازه را میداد تا همه آنچه طی مصاحبه گفته و شنیده شد، مینگاشتم. کتاب مادر انقلاب با همه اختصارش و با تأکید به سفر خانم دباغ بهعنوان سفیر حضرت امام خمینی (ره) برای ابلاغ پیام تاریخیشان به گورباچف، این افتخار را دارد که مورد توجه و تایید شخص ایشان قرار گرفته است.(صفحه9) بخشهایی از کتاب را مرور میکنیم:
*عفونت و سرطان در زندان
زنان مجرم، از جیببُر و کلاهبردار تا قاچاقچی و فاسد در یک بند بودند. دربند سیاسی نیز از همه طیفی وجود داشت. چپیها بیشتر نمود داشتند. چون در زندان هم سعی میکردند با انواع شگردها زندانیها را به طرف خودشان بکشانند. بیشتر زندانیان دانشآموز و کم سن و سال در دام آنها میافتادند و ما طیف مذهبی تلاش میکردیم نقشههای آنها را نقش برآب کنیم.
به دلیل وضع بد بهداشتی زخمهایم دوباره عفونت کردند. درمانگاه زندان هم جز تجویز آنتیبیوتیکهای قوی کاری نمیکرد. هر روز وضعیت زخمهایم بدتر میشد. بوی چرک و عفونت، همبندیهایم را اذیت میکرد. وقتی نزدیکم میآمدند، جلوی بینیشان را میگرفتند. سرانجام چپیها که میترسیدند، بیماریم به آنها سرایت کند، به رئیس زندان و «بنیاد فرح» نامه نوشتند که تمام بدن یک زندانی زن در بند سیاسی را عفونت گرفته و ما از بوی تعفنش در عذابیم! مرا در حال اغما به درمانگاه بردند. از حرفهای پزشکان فهمیدم که خیلی زنده نمیمانم. تشخیص سرطان پوست داده بودند.
در دو دادگاه به ریاست عبدالله خواجه نوری به 15 سال حبس محکوم شدم اما با تلاش وکیل تسخیریام و بهدلیل وضعیت بیماری، حکمم در دادگاه سوم تخفیف یافت و به یک سال و چهار ماهی که در زندان بودم، بسنده کردند و حکم بریدند. آزاد که شدم، خانوادهام با دیدن وضعیت بد جسمیام، مرا به بیمارستان رساندند. تحت عمل جراحی قرار گرفتم و بعد از گذشت دو ماه توانستم روی پاهایم بایستم. (48 تا 50)
*در کنار خانواده باشید
بعد از دیدار امام (در اسفند 57) ایشان فرمودند «خواهر طاهره! مدتی نیاز نیست شما کاری انجام دهید. بروید و سیر بچههایتان را تماشا کنید و در کنار خانواده باشید.» همین کار را کردم. سه ماه تمام توجه خود را روی خانواده گذاشتم. دلم میخواست این همه رنج سختی و دوری را جبران کنم؛ لحظههای تلخی را که بالای سرشان نبودم. آخرین باری که دستگیرم کردند را خوب به یاد دارم. دختر کوچکم پستانک به دهان داشت و کنار حوض مشغول بازی بود. اصلاً متوجه نمیشد که مادرش را دارند کجا میبرند. دلم میخواست بتوانم همه خاطرات بد بچگیشان را پاک کنم؛ تنهاییهایشان را و وقتهایی که به خاطر مبارزات و دستگیریهای پی در پیام از طرف دوستان و فامیل طرد شده بودیم. اما این کار غیر ممکن بود. (صفحه 80)
*خار چشم اشرار
برای مبارزه شدیدم با عناصر ضد انقلاب و اشرار، شده بودم خار چشم. برای همین آمادگی سوء قصدهایی را از طرف آنها داشتم. همیشه کلتم همراهم بود. سوء قصدهایی هم شد که هر بار با کمک خداوند، توان بالای بدنی و دورهها و مهارتهایی که در لبنان و سوریه دیده بودم و همچنین قدرت تحلیل آنی ذهن توانستم جان سالم به در ببرم. همیشه ماشینهایی با دور سرعت بالا انتخاب میکردم که در تعقیب و گریزها کارایی داشته باشند تا در مواقع نیاز بتوانم شتاب لازم را بگیرم.
به علت مسائل امنیتی و حفاظتی باید در خانهای مستقر میشدم که وجودم خطری برای دیگران ایجاد نکند. مدتی در خانه سرایدار کارخانه لرد همدان که در آن پنکه میساختند، زندگی میکردم. پشت کارخانه، زمین وسیع بایری بود. چند نفر از بچههای سپاه به نوبت بالای بام خانه به نگهبانی و پاسداری میایستادند. یک روز همراه نوه چهار سالهام که چند روزی به همدان آمده بود، سوار ماشین شدم. مقابل کارخانه که رسیدیم نوه خردسالم گفت «مامان مرضی! اون آقا تفنگ داره!» به سمتی که بچه میگفت، نگاه کردم. دیدم مردی با اسلحه، من را هدف گرفته. در جا دور زدم و تیرها به لاستیک و بدنه ماشین خورد. تا خشاب عوض کند، با سرعت ماشین را سر خیابان رساندم. مردم با شنیدن صدای تیر و دیدن آثار تیراندازی روی ماشین، دورم جمع شدند. برادران سپاهی هم آمدند و گفتند «متأسفانه نتونستیم مزدور رو بگیریم. مثل اینکه از پشت کارخونه فرار کرده.» نوهام را بغل گرفتم. خدا را شکر کردم که امانت دختر و دامادم سالم بود. (108 و 109)
ارسال
نظر
*شرایط و مقررات*
کلمه امنیتی را بصورت حروف فارسی وارد
نمایید
بعنوان مثال : پایتخت ارمنستان ؟ ایروان
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین
(فینگیلیش) خودداری نمايید.
توصیه می شود به جای ارسال نظرات مشابه با نظرات منتشر
شده، از مثبت یا منفی استفاده فرمایید.
با توجه به آن که امکان موافقت یا مخالفت با محتوای
نظرات وجود دارد، معمولا نظراتی که محتوای مشابهی دارند، انتشار نمی یابد.