شناسه خبر:34606
1399/10/11 10:45:57

سپهرغرب، گروه کافه کتاب: نویسنده کتاب تازه منتشر شده «فاتحه‌ای برای پاپ» می‌گوید: نویسنده باید وضع موجود را زیر سوال ببرد و داستان خوب داستانی است که پاسخ نمی‌‏دهد و سوال مطرح می‏‌کند.

اینجا به سراغ کتابِ «فاتحه‌ای برای پاپ» نوشتۀ خانم فریبا حاج‌دایی رفته‌ایم. فریبا حاج‌دایی دانش‌آموختۀ ادبیات‌انگلیسی است و کار خود را به‌عنوان نویسنده با کتابِ: «با شیرینی وارد می‌شویم» آغاز کرد و با «تُرنج قالی» ادامه داد. از حاج‌دایی نقدِ فیلم‌، رمان و داستان نیز در مجله‌ها و هفته‌نامه و روزنامه‌های معتبر منتشر شده است. او سالیانی نیز گردانندۀ تارنمای «دیباچه» بوده است. گفت‌وگو با حاج دایی در پیرامون کتاب «فاتحه‌ای برای پاپ» را در ادامه خواهید خواند:

 در کتاب اخیرتان «فاتحه‏‌ای برای پاپ» مخاطب با داستان‌هایی اجتماعی مواجه است. اَمری که این روزها چندان در ادبیات به‌اصطلاح آپارتمانی و خنثی شاهدش نیستیم این تعهد به‌عنوانِ یک نویسنده از کجا سَرچشمه می‌گیرد؟

بسیاری از مردم کلمه «متعهد» را با سیاست تداعی و مربوط می‏‌کنند و نویسنده‌‏ای را متعهد می‌‏دانند که برچسبِ عقیده‏‌ای به پیشانی‏‌اش خورده باشد. من اما به دو چیز متعهدم؛ خودم و ادبیات. و همیشه به‬ این‬ نکته توجه دارم که عقیده، فقط عقیده است. برای همین امکان تغییرش هم هست. به همین دلیل هیچگاه چیزی به نام عقیده را در بازده هنری خود دخالت نمی‏‌دهم. ولی چون به خود و وجدان خود پایبندم آزادیِ تخیل و رؤیا را، که به‌طورِ‬ قطع از طرف محیط و شرایط محیطی بر من وارد شده، نگه می‌‏دارم.

من شیفته برابری هستم اما برابری در نظرم به معنای یک‌شکل و یک‌سان شدن نیست. خدا را شکر که مردان با زنان، و مردان با مردان دیگر و زنان با زنان دیگر تفاوت دارند. در واقع جامعه اتحادی است از تضادهای مکمل که حاصلش فرهنگ و آفرینشی نو است. من کتاب زیاد خوانده و می‏‌خوانم. اصلاً عمرم در میان کتاب‌ها گذشته. آدم حساسی هم هستم و شاخک‏‌های محیطی‌‏ام هم به شدت کار می‌‏کند و پاسخگوی محیطم هستم. البته بگویم عنوان نویسنده حرفه‌‏ای به من نمی‌‏برازد. چون ساعت کار یا ساعت نوشتن ندارم. اما همیشه می‌نویسم؛ در ذهنم و در هرجا، خواه آشپزخانه باشد و خواه به هنگام رانندگی. با هر اتفاقی و در هر صبحِ نویی قطعاً تازه می‌‏شوم و عکس‏‌العملی دیگرگونه نسبت به خود و محیطم خواهم داشت.

 به نظر می‌آید آدم‌‏های داستان‏‌های این مجموعه تنها هستند. از مردِ گریسیِ «بنویس بیرونم کردند» گرفته تا شیرینِ «خانه‌‏ای برای شیرین» و یا فریبایِ «یک دکتر رفتن ساده». دلیل این اَمر به انتخاب داستان برای این مجموعه برمی‏‌گردد یا به نوع نگاه شما به جامعه و پیرامون‏تان بستگی دارد؟

حتم داشته باشید ربطی به انتخاب داستان برای مجموعه ندارد. چون من به وحدت موضوعی در یک مجموعه داستان معتقد نیستم. نامش با خودش است؛ مجموعه داستان. و به نظرم این به معنای استقلال هر تک داستان است. البته داریم مجموعه داستان‌‏هایی که قرار است به‌نوعی شبیه به نوول یا نوولا عمل کنند که آن مبحث‏ش جداست. اما تنهایی آدم‌‏ها. در داستانِ بنویس بیرونم کردند زندگی مردی را می‏‌خوانیم که دیگر میان‌سال هم نیست و دارد آرام‌آرام پا به دوران کهن‌سالی خود می‏‌گذارد.

داستان چگونه تعریف می‌‏شود؟ از زبان نویسنده‌‏ای که مرد به او مراجعه کرده و خواسته به گوش دیگران برساند چه به او گذشته است. داستان دوصدایی است. صدای مرد و صدای نویسنده مستأصل که نمی‌‏داند توانسته صدا را منتقل کند یا نه! او نمی‌‏داند چقدر از ذهنیت خود را به داستان وارد کرده و اصلاً مطمئن نیست که به‌قولِ مولوی چقدر از ظن خود یار مرد شده و چقدر تنهایی و بی‏‌کسی مرد را در تهرانی که نه برای دختران امن بوده و هست و نه پسران توانسته بیان کند. این داستان متأثرم می‏‌کند. چون قصۀ همه ما آدم‏‌هایی است که بدانیم و ندانیم لِه می‏‌کنیم و لِه می‏‌شویم.

خانه‌‏ای برای شیرین شرح ماجرای دختری است که از سوی خانواده و به‌خصوص پدرِ به‌زَعمِ دختر بی‏‬ عرضه‏‌اش، هیچ پناهگاهی برای خودش متصور نیست. پس می‌‏رود داستان زندگی خودش را خود رقم بزند و در این جامعهُ سوداگر، خود سوداگر بزرگی از کار درمی‏‌آید. یک دکتر رفتن ساده داستانی چند مضمونی است. که یکی از مضمون‏‌هایش رفتار خودسرانه و پولکی منشی‏‌های مطب دکترها قبلاً در داستانِ دختر از ایران از داستان‏‌های مجموعه «با شیرینی وارد می‏‌شویم» تکرار شده. ولی قضایا فقط به‬ این‌‬ ختم نمی‌‏شود و بهتر است خواننده خودِ داستان را بخواند. فقط به اشاره بگویم که با نام خودم، در داستان حضور دارم و چه‏‌ها که به خود نسبت نداده‏‌ام! مثلِ خودزنی مادری که گاهی آن‌قدر از دست فرزندش کلافه می‌‏شود که خود را، زدن که چه عرض کنم، می‏‌کوبد.

 شما خیلی حرفه‌‏ای و خونسرد توانسته‌‏اید در داستان‌هایی که گاه بسیار کوتاه هم هستند موقعیت‏‌هایی خاص خلق کنید. و شخصیت‏‌های داستان را در آن موقعیت قرار دهید و منتظر واکنش آن‌ها باشید. بدون آنکه در کنش‌‏ها و واکنش‌‏های آن‌ها رَدپایِ شما به‌عنوانِ نویسنده مشهود باشد و بدون اینکه قضاوت کنید مخاطب را به دیدن دعوت کنید. به‌عنوانِ نمونه می‌توان به دو داستانِ «قاتل زنجیره‌‏ای مورچه‏‌ها» و «نان سنگک» اشاره کرد. چگونه توانستید به‌این‌مهم دست پیدا کنید؟

آدم‌ها با دو نوع نگاه دنیا را نظاره می‏‌کنند: نگاه قضاوت‏گر و نگاه مشاهده‏‌گر. گمان می‏‌کنم من از آدم‌‏های نوع دوم هستم و همیشه در حال مشاهده هستم؛ بی‌هیچ قضاوتی. و طبیعی است که این خصوصیت در داستان‌‏هایم هم منعکس شود. قضاوت را اغلبِ مردم حق اولیه خود می‌‏دانند و فکر می‏‌کنند در این راه و روش و ساختارِ «رقابتی» ِ زندگی امروز، زندگی کردن بدون قضاوت ممکن نیست. حال آنکه حقیقت وجودیِ انسان از فرهنگ و عقیده و باورها و نفوذ سخت آن‌ها بر روی یکایک افراد جداست، و اصلاً چیز دیگری است.

«بیجه» را احتمالاً به خاطر دارید؛ متهم اصلی جنایات پاکدشت در ماجرای قتل کودکان در اطراف تهران را می‏‌گویم. بیجه قبل از اعدام و به هنگام خروج از خودروی پلیس در محل اجرای حکم، از سوی کودکی که برادر یکی از مقتولان بود با چاقو زخمی می‌‏شود. شنیدید؟ یک کودک او را زخمی کرد. اینکه بیجه چه کرد و چرا بیجه شد یک مسئله است و اینکه ما چه کرده‌‏ایم که کودکی، ولو به انتقام، چاقو به دست بگیرد مسئله‌‏ای دیگر؛ که اهمیت آن به‌هیچ‌عنوان از اولی کمتر نیست. عکس‌‏ها و فیلم‏‌هایی را که از اعدام در ملأعام هست یک بار دیگر نگاه کنید و ببینید چه تعداد کودک، سوار بر دوشِ پدران‏شان تماشاگر صحنه اعدام هستند و لطفاً فقط برای یک لحظه هم شده با این کودکان به خانه برگردید و سعی کنید بفهمید بعد از ماجرا چه ممکن است در ذهن کودک بگذرد.

و داستان «نان سنگک» برمی‏‌گردد به مقوله منحوس تجاوز. اگر قضاوت‏گر بودم بیشتر از هر کس دیگری متجاوز را لعنت می‏‌کردم ولی خواستم ببینم و ببینید احتمالاتی را که در ذهن او گذشته چه بوده و چه چیز او را به اینجا کشانده تا دست به‌این‌عمل شنیع بزند. ناگفته نگذارم که تخته‌پرش این داستان در ذهن من مربوط به خبرِ روزنامه‌ای بود که اتفاقی خواندم و چند سال قبل در یکی از شهرستان‏‌ها رخ داده بود. شاگرد یک نانوایی به خوابگاه دختران دانشگاه آزاد رفت تا به یکی از دختران تجاوز به عنف کند.

 بعضی از داستان‌‏ها حالت روایی و سرگذشتی دارند. آیا از روایت بیرونی استفاده کرده‌‏اید؟

هم بلی و هم خیر. «بلی» چون ماده خام بیشتر داستان‏‌های یک نویسنده از اطرافش گرفته می‌‏شود و می‏‌تواند شرح زندگی فردی از افراد دوروبَرش باشد و «نه» چون به‌طور تمام‌وکمال از یک یا چند فرد خاص گرفته نمی‏‌شود و هر آدم داستانی می‏‌تواند مجموع جامع مشخصات تمامی آدم‏‌های مرده و زنده اطراف نویسنده را داشته باشد و به عبارتی از هریک کمی تا قسمتی را وام گرفته باشد. و البته به یاد داشته باشیم که همه این‌ها از ذهن نویسنده گذر کرده و خود رنگ و بوی دیگری را هم گرفته است. راستش من فکر می‌کنم هر اثری که انسان می‏‌آفریند نوعی مائده زمینی با چاشنی علم غیب است، و کتاب رویایی است که نویسنده، خواننده را در آن شرکت می‌‏دهد.

 در داستان‏‌های شما مخاطب هم با داستان‏‌های خوبی از لحاظ ساختاری و ادبی طرف است و هم داستان‌‏ها از لحاظ محتوای اجتماعی و انتقادی قابل توجهند. چگونه به‌این‌تعادل در داستان رسیدید؟

اینکه چطور به‌قولِ شما به‌این‌تعادل رسیدم تا آنجا که می‏‌دانم دانسته و از سر آگاهی در لحظه نیست و لابد به ناخودآگاه من و زمان درازی برمی‌گردد که گذاشته‌‏ام تا به خودِ امر نوشتن برسم. زمانی اصلاً به نوشتن فکر نمی‏‌کردم ولی تا دل‌تان بخواهد می‏‌خواندم. یک روز دیدم در آنچه می‏‌خوانم همیشه چیزی کم است و بعد به اینجا رسیدم چطور است کمبودها را خودم برای خودم توی آن متن‌‏ها اضافه کنم و بعد یواش‌یواش دیدم چیزهایی می‌‏نویسم کاملاً مستقل از متن اولیه و آهسته‌‬ آهسته داستان‏‌های خودم با پردازش و ویرایش‏ خودم سَر بَرآوردند و من و داستان‏‌هایم شدیم این‌که الان هستیم.

 شما در همین مجموعه از «مهندس سبیلو و زنش» گرفته که به مهاجرت می‌پردازد‬ تا «بنویس بیرونم کردند» که به‌نوعی به کودکان کار اختصاص‬ دارد‬ و باقی داستان‌‏ها در هر کدام به «مسئله» ‏ای پرداخته‏‌اید. آیا در باقی کارهاتان هم همین نگاه را دنبال کرده‌‏اید؟

منظورتان این است که از واقعیت بیرون از خودم الهام می‏‌گیرم؟ طبیعی است. کودکِ کار محروم است. کودکی، فرصت یادگیری، و حتی کرامت انسانی از او دریغ می‏‌شود و تضمینی برای رشد جسمی و روانی‏ش هم نیست. این یک واقعیت بیرونی است. واقعیت بیرونی دیگر این است که مردم معمولاً به دلیل فقر، بیماری، مسائل سیاسی، کمبود غذا، بلایای طبیعی، جنگ، بیکاری و کمبودِ امنیت مهاجرت می‌کنند و گاهی هم برای امکانات بهداشتی بیشتر، آموزش بهتر، درآمد بیشتر، مسکن بهتر و آزادی‌های سیاسی بهتر.

در جهان داستان اگر نویسنده‌‏ای موفق عمل کند واقعیت بیرونی تبدیل به واقعیت داستانی می‏‌شود. جدای از تکنیک‏‌ها و راهکارهایی که هر نویسنده‌‏ای به‌کار می‌‏گیرد تا به‌این‌مهم برسد، فرق اصلی این دو واقعیت برای من در این است که اغلب واقعیت بیرونی را بی‌چون‌وچرا می‌‏پذیریم و طبیعی می‏‌پنداریم و به خود می‌گوئیم چنین است رسم سرای درشت. ولی واقعیت داستانی اگر خوب پرورانده شود می‏‌تواند در ذهن خواننده‏‌اش مبدل به عنصری مزاحم و قلقلک ‏دهنده شود تا او وضع موجود را زیر سوال ببرد و از خود بپرسد یعنی نمی‌‏شد اوضاع جور دیگری باشد! داستان خوب داستانی است که پاسخ نمی‌‏دهد و سوال مطرح می‏‌کند و این جنم داستانی است که سعی در نوشتن‏ش دارم.

 برنامه خاصی برای نوشتن دارید؟

به نشستن و نوشتن هر روزی و زورکی اعتقادی ندارم. یا لااقل من آن آدم صبوری نیستم که از روی ساعت و تقویم آرام و صبور کارش را پیش می‌‏برد. اساسِ کار من بر تب نوشتن است که وقتی می‏‌گیرد تا به انجامی نرسد و کار خلاقانه‏‌اش قوام نگیرد دست از سر صاحب اثر برنمی‌‏دارد.

 کار دیگری در دست انتشار دارید؟

بگذارید کار که آمد خودش جار بزند: «آی آمدم.»

شناسه خبر 34606