شناسه خبر:29141
1399/7/3 15:39:36
امیری اسفندقه از خوش‌لفظ گفت

علی آقا چقدر خوش‌لفظ است!

 

مرتضی امیری اسفندقه شاعر کشورمان به مناسبت هفته دفاع مقدس و شهادت علی خوش‌لفظ یادداشتی منتشر کرد.

متن این یادداشت به شرح زیر است:

با شهید علی خوش لفظ، ثمَ خوش معنی و خوش زخم و خوش رفیق در بیت رهبری و در محضر گرم و گرامی امین فکر و فرهنگِ ادبیات پارسای پارسی حضرت آقا دوست شدم.

کنج اتاق، روبروی آقا امین کنار هم نشسته بودیم. یاران هم بودند 10 ده پانزده نفری می‌شدیم. قزوه هم کنار ما بود علی آقای خوش لفظ، ماسکی برچهره داشت. نفس به دشواری می‌کشید یعنی:

از بس که غم به سینه من بسته راه را

دیگر مجال آمدوشد نیست آه را

و به دشواری نیز از پشت همان ماسک سخن می‌گفت که یعنی:

شرح این قصه شنو از دولب دوخته‌ام

تا بسوزد دلت از بهر دل سوخته‌ام

کنار هم نشسته بودیم، او بر صندلی انگاری و من پایین پای او به هوش و حیرتی تمام و تام. صدای نفس‌های زخمی و شمرده او به گوش می‌رسید نفس‌های زخمی یک مرد، که یک مرد بود، یک مرد واقعی. از نفس کشیدن خویش هیچ و هرگز تا این اندازه شرمسار نبوده‌ام که آنجا...

نقل کتاب ِ وقتی که مهتاب گم شد بود

این کتاب را علی آقای خوش لفظ در محضر آقا و یاران به من تقدیم کرد. از او خواهش کردم تا با خط خویش کتاب را مزین کند، نپذیرفت و پس آنگاه نمی‌دانم به اشارت کدام یک از اعزه دست به خودکار برد و با خطی که فقط مرا به یاد خط دوم برادر شهیدم فرهاد انداخت و سپس خط حسین منزویم را فرا چشم داشت، نوشت آنچه را که باید بنویسد. این کتاب را هنوز دارم.

هنگام نوشتن،کتاب را به گونه‌ای بر دست گرفت و بر کاسه زانو نهاد، ساده و بی‌اشکِل که دستش دیده نشود. جلد سمت راست کتاب را پناه دست کرده بود. نوشت و کتاب را بست و به دست من داد. من تعظیم کردم و رفتم که دستش را ببوسم. اما او بسیار سریع دست خود را وا پس کشید.

سریعتر از آن نمی‌شد. سریع! خیلی سریع. دستش ناگهان غیب شد. سر برگرداندم و به آقا نگریستم و لختی بعد به طرف علی آقای خوش لفظ سر برگرداندم. نمی‌دانم در این سرگردانی سریع چه رخ داد که ناگهان دستش را دراز کرد. آمدم دستش را ببوسم. دیدم انگار چند بند از چند انگشتانش نیست. انگشت‌هایش تقطیع شده بود آهسته گفتم: یا قمر بنی هاشم و دستش را با تمام دل بوسیدم. مجلس تمام گشت و هریک از گوشه‌ای فرا رفتند و علی آقای خوش لفظ رهایم نکرد و من نیز او را. در حیاط بیت گپ و گفتمان گل انداخت گفت: نفس نمی‌توانستم بکشم و حالم خیلی خراب بود. اما الان انگار نه انگار. شماره خانه مرا گرفت و من تلفن همراه او را یادداشت کردم. هفته‌ای بعد با هم تلفنی سخن گفتیم او زنگ زده بود.

از پشت سیم‌های تلفن انگار صدایی از خط مقدم جبهه به گوشم می‌رسید. صدای یک فرمانده یا بیسیم‌چی تا تخریب‌چی هر چی بسیجی! گفتم: پیش دستی کردی می‌خواستم من زنگ بزنم اما رعایت نفست را کردم.

و با خودم گفتم حیف این نفس‌ها نیست که خرج گفتگو با من شود. گفت و به شوخی که: تو ضد زنگ داری زنگ نمی‌زنی ما زنگ زدیم گفتم زنگ بزنم. شاید دیگر نفسی نباشد که گفتم: هزار جان مقدس فدای هر نفست.

گفت: یا علی مدد

دیدم علی آقا چقدر خوش لفظ است! چقدرخوش معنی! چقدر خوش زخم چقدر خوش رفیق! چقدر، چقدر، چقدر.

آخرین دیدار من و علی آقا صبح شهید شنبه بود در حیاط حوزه هنری من ایستاده روبروی مرکب چوبین و ملکوتی او که پرچم ایرانش فراگرفته بود و نفهمیدم چرا و چطور شد که سخنرانی جلسه وداع با او به من واگذار شد. طلب خود او بود. من پشت میز و بلندگو و او روبروی من در تابوت شهید! در نزدیکترین فاصله به شهادت ایستاده بودم. لب شهادت! شهادت یک شمع که آخرین و کشیده‌ترین شعله‌هایش را دیده و شنیده بودم. شهادت یک راز منور!

با علی آقای خوش لفظ بدورد گفتم و با همسرم به دیدار استاد محبت و مشکات خانم رفتیم که تازه از کرمانشاه رسیده بودند.

استاد محبت فرمودند: از کجا می‌آیی!

گفتم از تشییع پیکر زخمی علی آقای خوش زخم!

استاد سکوت کردند. نگاهشان را ربودند ناپیدای دوری و گریستند. گریستنی به درد اما آرام و رام. پس از شهادتش با یادگارانش در باب و باره کتیبه و سرلوحه سنگ مزار شریف او سخن می‌گفتم. تلفنی گفتند می‌خواهیم ابیاتی از غزل مهتاب و مین و من را انتخاب کنیم. در خود و بیخود گریستم.

این غزل نیز هم راوی اولین و آخرین دیدار من و علی آقاست و در همان ایام در کنار غزل‌های دیگر سروده آمده است برای علی آقای خوش لفظ این غزل تقدیم می‌شود به خاک مزار شریف او، به هفته دفاع مقدس، به خاک پای آنان که برای دفاع از عشق و عقیده و زندگی و زیبایی وخوبی و خردمندی و هرچه که مقدس است قد بر افراشتند وقدم و قلم و دم می‌زنند و هنوز هم که هنوز است پای کارند و.... و ما بدّ لوا تبدیلا

غزلواره مهتاب و مین 

بوی پرچم ایران، بوی صلح می‌دادی‌

بوی سبزِ استقلال، بوی سرخِ آزادی

یک شلمچه شیدایی، نقش برجبینت بود

بوی خاطرات جنگ، بوی جبهه می‌دادی

بوی بیرق و باروت، بوی خاکریز و خون

بوی مهر بان شرم، بوی روشن شادی

بوی جذبه و جرات، بوی اعتقاد و عزم

بوی مقتل و گودال، بوی روضه و رادی

دیدمت به ناگاهان اتفّاقی و گفتم:

اتفاق می‌افتد، تو ولی نیفتادی

خنده کردی و گفتی: شاعران سحرخزیند

من خروش خاموشم، تو خروسِ آبادی

گریه کردم و گفتم: نقل مین و مهتاب است

طبع شعر من خواب است، ای چراغ این وادی

طبع من چه داردهیچ!جز خیال پیچاپیچ

تو به شعر من ای مرد!تو،تو آبرو داری

نام تو مگر باری، یاریم کند، آری

یاد من فراموش است، تو همیشه در یادی

بوی جبهه می‌دادی، بوی جنگ و صلح و... آه!

بوی پرچم ایران، بوی عشق و آزادی

شناسه خبر 29141