همیشه پای یک مرد در میان است!
قصه از فضایی تلخ شروع میشود؛ تئاتر نصر، روایت تئاتری که روزی زنده بوده است و امروز اگرچه در خلال داستان آدمهای قصه زنی شبیه به تهران همچنان دستوپا میزند که زنده بماند اما نه مکان همان مکان سابق است و نه شور و تقلای آدمهایش همان شور و تقلای پیشین.
تئاتر نصر، تماشاخانه نصر یا تئاتر تهران یکی از اولین سالنهای تئاتر ایران، مربوط به اواخر دوره قاجار است و در تهران، خیابان لاله زار جنوبی، جنب گراند هتل روبروی کوچه بوشهری واقعشده است. این اثر در تاریخ 7 مهر 1381 با شمارهٔ ثبت 6529 بهعنوان یکی از آثار ملی ایران به ثبت رسیدهاست.
نصرالله باقراف در سال 1294 در قسمت جنوبی گراند هتل، سالنی را بنا کرد و برای نخستین بار در آن تئاتر اجرا کرد. سپس تغییرات جدیدی در مهمانسرا و بهتبع آن سالن به وجود آورد.
سالنی بیضیشکل با غرفههایی بود که تماشاگران در آن، سه یا چهارنفری نشسته فیلم میدیدند.
در سال 1307 سینمای گراند هتل برای بانوان هم اجرا داشت و خانمها از در گراند سینما و آقایان از در گراند هتل وارد میشدند.
ازآنجاکه تماشاخانه گراند هتل تنها تماشاخانه آبرومند شهر بود، خواهان زیاد داشت و اهالی هنر برای اجرای تئاتر باید وقت میگرفتند.
این تماشاخانه تا سال 1329 پابرجا بود. در سال 1337 و پسازآن چندین بار دچار آتشسوزی شد، اما پس از تعمیر در سال 1341 بهپاس خدمات ارزنده سید علیخان نصر که در بهمن 1340 فوتشده بود با عنوان «تئاتر نصر» بازگشایی شد اما بهتدریج تالار دچار رکود گشت تا آنکه در اوایل انقلاب توسط کمیته امداد امام خمینی (ره) مصادره و نهایتاً تعطیل شد.
نگاهی به این تاریخچه از تماشاخانه نصر بهعنوان مکان کلیدی در قصه که بارها به آن اشاره و رجوع میشود، خود گویای داستان زندگی آدمهای آن است.
اولین راوی قصه، ونوشه، با قصه تکراریاش (دختری که همهچیز خود را فدا و فنا کرده تا سودای هنرپیشگی را جامه عمل بپوشاند) در راهروهای تئاتر پوسیدهای سرگردان است. آنهم درحالیکه در این اثنا به دنبال هویت دختر گمشدهٔ زنی دیگر میگردد.
راویان کتاب پنج زن هستند؛ ونوشه، نجات، صحرا، آبان و زهره؛ زنانی با سنین مختلف (در اوج جوانی تا فصل میانسالی) و همچنین نماد بخشهای مختلف این کتاب؛ زنانی که هرکدام گمشدهای دارند و حسرتهایی فروخورده اما در قصه هرکدامشان پای مردی در میان است.
مردی که یا خیانتش مانند کاوه و مردوخ مستقیم توی ذوق میزند و یا مانند مرد مرموز قصه ونوشه سیاهی اعمالش در قصه بعدی رو میشود.
آتشسوزی و خاکستر در همه قصهها نمودی ویژه دارد؛ از شروع داستان ونوشه در تئاتر نصر (که بارها آتش گرفت و خاکستر شد) تا رنگ موهای نجات که چندین بار در روایتهای آدمها به آن اشاره میشود.
میانه قصه و داستان نسیم و آبان هم اگرچه رنگ و روی دیگری دارد و فضا را جنایی میکند اما بازهم بوی دود و آتش را به همراه دارد.
آتش زیرخاکستری که در قصه انتهایی و روایت زهره جان میگیرد و رنگ میبازد. هرکدام از این پنج زن اگرچه جدا از هم هستند و مانند زهره و آبان هرگز همدیگر را ندیدهاند اما درجایی و در آدمی به هم گرهخوردهاند و داستان هرکدامشان گرههای داستان قلبی را باز میکند.
زنی شبیه تهران هم شبیه بسیاری از داستانهایی ازایندست هست و هم شبیه هیچ داستان دیگری نیست.
ارجاعاتش به مکانهای واقعی (مانند تئاتر نصر، گراند هتل، خیابان لالهزار و...) و آدمهای حقیقی (سعدی افشار و داریوش اسدزاده) هم یکی دیگر از نکات خوب داستان برای یادآوری یا بازخوانی حقایقی از تاریخ و هنر است و لذتی دوچندان برای کسانی که این مکانها و آدمها را میشناسند.
در بخشی از این کتاب آمده است:
باید همه چیز را بنویسم. سررسید را ورق میزنم و به عقب برمیگردم. دوشنبه ششم خردادماه هزار و سیصد و نود و هشت. دور عدد 6 را خط کشیدهام. آخرین بار کاوه را ساعت 9 صبح همان روز دیدم. بعد از دعوایی طولانی، با لباسی یک دست مشکی از خانه بیرون رفت و دیگر هیچ وقت برنگشت.