سپهرغرب، گروه جوانی: امروز صبح دلم نمیخواست سرم را از زیر پتو بیرون بیاورم. فقط دوست داشتم به تاریکی زیر پتو نگاه کنم. دیشب اصلاً شب خوبی نبود. صداهای عجیبی از تاریکی پشت پنجره میشنیدم که دائم به من یادآوری میکردند چقدر دختر پرحرف و شیطانی هستم.

آنها میخواستند من را با خود به دنیای تنبیهها ببرند. نمیدانم چرا هیولاها برای تنبیه کردن، شب را انتخاب میکنند. من دوست دارم بخوابم، اما آنها اجازه نمیدهند. میدانید چرا؟ چون هر وقت شروع میکنم به دویدن در خانه و بلندبلند شعر خواندن، مامانم میگوید: بس کن! الان میگویم تو را به دنیای بچههای بد ببرند، چقدر حرف میزنی! چقدر الکی این طرف و آن طرف میپری. بشین سر جات و کارتونت را ببین! مگر من چی کار میکنم؟ فقط دلم میخواهد مثل یک دختربچه پنج ساله شاد باشم، اما مامان و بابا دوست ندارند. شاید حق با آنهاست و دخترهای خوب فقط یک گوشه مینشینند و با عروسکهای خود آرام حرف میزنند. درست است. آنها حق دارند. تمام روز را به خاطر من کار میکنند و شبها نیاز به آرامش دارند، اما خب پس من چه میشوم؟ من اگر بخواهم با آنها صحبت و بازی کنم، باید چگونه رفتار کنم؟ آنها شاید من را دوست ندارند، چون خیلی سر و صدا میکنم و پدر و مادر دختر بهتری هستند که در یک صفحه نورانی زندگی میکند! چون هر وقت خواستهام با آنها صحبت کنم، دیدهام که دارند به یک صفحه نورانی کوچک با لبخند نگاه میکنند. آنها به این صفحه نورانی، گوشی موبایل میگویند. بعضی وقتها سعی میکنند برای ساکت کردن من با بازیهای درون این صفحه نورانی من را سرگرم کنند. اما اصلاً جالب و سرگرمکننده نیست و فقط بیشتر و بیشتر دهان من را میبندند. بعضی وقتها بابا میگوید: «برو یک گوشه بنشین و به کارهای بدت فکر کن.» من که کار بدی نکردهام. فقط غذا را روی لباسم ریختم. آخر دستهای کوچک من گاهی از نگه داشتن قاشق خسته میشوند. من که کار بدی نکردهام. فقط تمام عروسکهایم را روی میز چیدهام تا بابای من بتواند بابای آنها هم باشد. آخر عروسکهایم هم مانند من تنها هستند و لبخند نمیزنند. من با خودم فکر کردم شاید به بابا نیاز دارند...
اینها بخشی از حرفهای دختربچهای پنج ساله است که در اتاق مشاوره مهد کودک در حال گریه کردن برای من تعریف میکرد. او خود را مقصر میداند. برای اینکه فکر میکند حق با پدر و مادر اوست. در حالی که آنها هیچ حقی در ترساندن و تحقیر کردن کودک خود ندارند. پدر بودن و مادر بودن نیازمند حوصله است.
او باید شادی کند تا رشد کند، چون جسم و روان او برای رشد نیازمند هورمونهای شادی هستند. او حتی باید خطا کند تا رشد در مغز او شکل بگیرد و شما هم باید او را متوجه خطای خود کنید، اما به زبان خودش و با داستانهایی که او را نترسانند، بلکه قدرت تخیل مثبت و حل مسئله را در او تقویت کنید. هیولاها و آقا پلیسها و دنیای بچههای بد فقط عزت نفس او را خفه و شمع فروزان وجودی او را ذرهذره آب میکنند. شما او را به این جهان آوردهاید و امانتدار هستید، پس در امانتی که به عهده گرفتهاید، خیانت نکنید. شما باید شمع هیجانات، احساسات و انگیزه او را به آتشی همیشه روشن و فروزان تبدیل کنید. اگر کودک پنج ساله الان دیده و شنیده نشود، وقتی که 20، 30 ساله شد، هرگز نمیتواند در جامعه به موفقیت و خوشبختی برسد، چون همیشه خود را کمترین و بیارزشترین میداند که لیاقت محبت و عشق و دیدهشدن را ندارد.
اگر میخواهید او را جان به سر کنید، پس هرگز او را به این دنیا نیاورید. اگر به این دنیا آوردهاید، پس بهشت را به کودک خود نشان دهید. جهنم رؤیاهای کودکی او نشوید. کودک شاد میتواند در آینده جوانی شاد و سازنده شود. سعی کنید به جای جنگیدن با او، کمی روش درست روبهرو شدن با خطاها و حل کردن آنها را به کودک خود آموزش دهید تا هرگز گره را با دندان باز نکند.
شناسه خبر 60522