شناسه خبر:47515
1400/8/5 10:16:51

سپهرغرب، گروه فرهنگی: پیرمرد تهی‌دست زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می‌گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذایی ناچیز فراهم می‌کرد. ازقضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباسش ریخت و پیرمرد گوشه‌های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه برمی‌گشت، با پروردگار از مشکلات خود سخن می‌گفت و برای گشایش آن‌ها فرج می‌طلبید و تکرار می‌کرد: ای گشاینده گره‌های ناگشوده عنایتی فرما و گره‌ای از گره‌های زندگی ما بگشای. پیرمرد درحالی که این دعا را با خود زمزمه می‌کرد و می‌رفت، یکباره یک گره از گره‌های دامنش گشوده شد و گندم‌ها به زمین ریخت، او به‌شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت:

داستان رحمت خدا از مثنوی معنوی مولانا

من تو را کی گفتم ای یار عزیز/ کاین گره بگشای و گندم را بریز؟

آن گره را چون نیارستی گشود/ این گره بگشودنت دیگر چه بود؟

پیرمرد نشست تا گندم‌های به زمین ریخته را جمع کند، ولی در کمال ناباوری دید دانه‌های گندم روی همیانی از زر ریخته است. پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش کرد.

تو مبین اندر درختی یا به چاه

تو مرا بین که منم مفتاح راه (مولانا)

شناسه خبر 47515